بهم نگاه کرد... تو خوشگلترین وضعیت ممکن بود
لعنتی خواستنی تر از هر موقع بود
اما نمیخواستمش
وااات؟؟؟ من چه مرگمه؟ من ؟؟؟
من کسی ام که تو سلف دانشگاه... عمو ته دیگی رو میشناخت... همیشه عین بچه اردک میافتاد دنبالش و اون میگفت اینقدر نخور عروسیت بارون میاد
منی که همه جور کلکی سوار میکرد که سهمش از اون خوشمزه بیشترین باشه... غذا دونفره رو تو قابلمه شش نفره میپخت که ته دیگش بیشتر بشه... چرا امروز هیچ حسی نداشتم؟ اصن ضربان قلبم نه تنها تند نمیزد... اصن تکون نمیخورد انگار... حتی وقتی نگامو بردم اونور بعد یهو آوردم روش بازم هیچی عوض نشد...
خیلی بد که آدما عوض میشن ... الان در غم انگیز ترین لحظه هستم... کی منو درک میکنه؟... کی میتونه منو بعد از این اتفاق غم انگیز دلداری بده؟ :(((